سلام

نماز و روزه ها قبول

التماس دعا

امانت خدا بر زمین مانده بود . آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان

 

خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد  ، قول نخستین و بیعت اولین را

 

پیامبر گفت: ای آدمیان! ای آدمیان!این امانت از آن شماست. بر دوشش کشید.

 

این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.

 

پس به یاد آورید انسان را و دشواریش را.

 

 اما کسی به یاد نیاورد. پیامبر گفت: عشق است.عشق است که بر زمین مانده است.

 

مجال، اندک است و فرصت کوتاه.

 

شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد.

 

اما کسی به عشق نیندیشید.

 

پیامبر گفت: آنچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی. امتحان است.

 

و تنها پاسخ به آزمون زندگی ، زیستن است، زیستن.

 

اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.

 

و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت .

 

زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد.

 

آنگاه خدا گفت:به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه می دهیم...

 

                        

                                                                         گزیده ای از یادداشت های

                                                                              عرفان نظری آهاری

میدونم از این شعر خیلی ها خاطره دارند

 

 

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

شوهر مورد علاقه دختران در سنین مختلف

 

مدتها بود حال و حوصله نداشتم ...... خب چی میشه کرد . این روزها اینقدر مشکلات زیادشده که گاهی اوقات ادم خنده اش نمیاید  دیگه

اما راستش داشتم فکر میکردم این خانمها  توی هر سنی برای خودشون عالمی دارند ....  در مورد ازدواج هم همینطور ....  چی برای خودشون فکر میکنند و چی پیش میاید .....

 

                                                                    

دختر 18 ساله : به قول خودش انقدر خواستگار داره که نمی دونه کدومش رو انتخاب کنه فعلا قصد ازدواج نداره می خواد درس بخونه .

 

دختر 22 ساله : او یک شاهزاده با یک قصر می خواد ادعا می کنه که خیلی واقع بینه ولی ؟؟؟؟؟مرد ایده آل او باید پول دار خوش قیافه مشهور همیشه در حسابش پول به اندازه کافی باشه وسخاوت مند او باید شوخ طبع، ورزشکار، شیک پوش، رمانتیک و شـنونده خوبی باشد. بله خصوصیات و صفات آن مرد بسیار طولانی است. دخـتر مـردی را میخواهد که او را بپرستد و او را با گذاشتن گلها، هدایا و دادن وعده عشق ابدی و جاویدان تـبدیل به الهه گرداند . .

 

دختر 32 ساله : کم کم داره بوی ترشی می یاد دیگه فقط یه مرد خوب می خواد لازم نیست ورزشکار و خوش تیپ و.. باشه یه کار خوب با حقوق مکفی خونه ماشین و حساب بانکی داشته باشه و غذاهایی که دختر درست می کنه رو تحمل کنه کافیه . 

 

دختر 42 ساله : تنها یه مرد می خواد (بیچاره ترشید )یه مرد معمولی که ستاره سینما نباشه ورزشکار نباشه اگه یه شکم گنده هم داشت عیب نداره کچل هم بود عیبی نداره فقط یه شوهر باشه . 

 

دختر 52 ساله : او فقط می خواهد... هر چی بود باشه دختر باید خیلی شانس بیاره که مردش انقدر ترسناک نباشه که نوه هاش رو بترسونه راه توالت رو هنوز به یاد داشته باشه دندون مصنوعی هاش رو یادش باشه کجا گذاشته . 

 

دختر 72 ساله : تعجب نکنید بعضی دخترا تا این سن هم عمر می کنن ولی مطمئن نیستم مردمورد علاقش هنوز نفس بکشه .

 

 

 

 

 

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی

 

خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد

 

خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری

 

خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد

 

دل آدمها مثل یک جزیره دور افتاده است

 

اینکه کی واسه اولین بار پا به این جزیره میزاره مهم نیست

 

مهم اون کسیه که هیچ وقت جزیره را ترک  نکنه...

سن دختر خانمها از ۱۴ تا ۲۸ و خصوصیات اخلاقی آنها

قابل توجه آقا پسر ها

اما زیاد خوشحال نشین بعدا در مورد آقا پسر ها می نویسم

 

 

سن ۱۴ سالگی: تا پارسال هر کی بهشون می گفت: چطوری؟ می گفتن: خوبم مرسی! حالا میگن:

مرسی خوبم


سن ۱۵ سالگی: هر کی بهشون بگه سلام ، میگن: علیک سلام! ... نقاشیشون بهتر میشه (بتونه کاری و رنگ آمیزی و...)


سن ۱۶ سالگی: یعنی یه عاشق واقعین! ... فردا صبح هم می خوان خودکشی کنن! ... شوخی هم ندارن


سن ۱۷ سالگی: نشستن و اشک می ریزن! ... بهشون بی وفایی شده! ... (کوران حوادث)


سن ۱۸ سالگی: دیگه اصلا عشق بی عشق! ... توی خیابون جلوی پاشون رو هم نگاه نمی کنن


سن ۱۹ سالگی: از بی توجهی یه نفر رنج می برن! ... فکر می کنن اون یه آدم به تمام معناست


سن ۲۰ سالگی: نه ، نه! ... اون منو نمی خواست! ... آخرش منو یه کور و کچلی می گیره! می دونم


سن ۲۱ سالگی: فقط ۲۷-۲۸ سالگی قصد ازدواج دارن! فقط


سن ۲۲ سالگی: خوش تیپ باشه! پولدار باشه! تحصیلکرده باشه! قد بلند باشه! خوش لباس باشه! ... (آخ که چی نباشه)


سن ۲۳ سالگی: همه ء خواستگارا رو رد می کنن


سن ۲۴ سالگی: زیاد مهم نیست که چه ریختیه یا چقدر پول داره! فقط شجاع باشه! ما رو به اون چیزی که نرسیدیم برسونه


سن ۲۵ سالگی: اااااااه! پس چرا دیگه هیچکی نمیاد؟! ... هر کی می خواد باشه ، باشه


سن ۲۶ سالگی: یه نفر میاد! ... همین خوبه! ... بــــــــــله


سن ۲۷ سالگی: آخیـــــــــــش


سن ۲۸ سالگی: کاش قلم پات می شکست و خواستگاری من نمیومدی

 

آخه ببین این دوتا  چقدر عاشق اند

 

خیلی دلم میخواست یکی هم اینطوری من رو دوست داشت

پیدا کیند ربط بین این دو نوشته رو

هیچکس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه ولی من حداقل می تونم بهش یاد بدم وقتی که شکست با لبه های تیزش دست اونی که دلمو شکسته رو نبره .

 

 

 

 

 

روزی یک مرد ثروتمند پسر کوچکش را به روستایی بزرگ برد تا به آن نشان دهد که مردم آنجا چقدر

فقیرند.آنها یک شبانه روز آنجا ماندند.در بازگشت و پایان سفر مرد از پسرش پرسید:چه چیزی از این سفر

یاد گرفتی؟پسر گفت:فهمیدم که ما٬ در خونمون یه سگ داریم ولی اینا ۴ تا.ما در حیاتمان یه فواره داریم

ولی اینا رودخانه ای دارندکه نهایت ندارد.ما در حیاتمان فانوس های تزئینی داریم ولی اینا ستارگان را

دارند.................ممنونم پدر تو به من نشان دادی که چقدر فقیریم.........

 

 

امان از دست این ادمهای 

بخونید  جالبه

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه­ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه­ای به خدا
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیز، من بیوه­زنی 83 ساله هستم که زندگی­ام با حقوق نا چیز بازنشستگی می­گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می­کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده­ام. اما بدون آن پول چیزی نمی­توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم؟ با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!

 

 

 

سلام دوستان گلم

صداش رو در نیارین من مطلب زیر رو از وبلاگ یه دوست گپی کردم ....راستش من از این چیزها زیاد بلد نیستم    اما وقتی خوندم دیدم راست گفته  هان ......والله  شما هم بخونین البته خیلی زیاد هست  اما خب یه کمی هم وقت گرانبهای خودتون رو به این وبلاگ اختصاص بدین بد نیست

 
عشق مادر

١. وقتى یکساله بودید، او شما را حمام می‌برد و تمیز می‌کرد. قدردانى شما از او این بود که تمام شب‌ها تا صبح گریه می‌کردید.

٢. وقتى دوساله بودید، او به شما راه رفتن آموخت. قدردانى شما از او این بود که هر وقت صدایتان می‌کرد فرار می‌کردید.

٣. وقتى سه‌ساله بودید، او تمام غذاهاى شما را با عشق و علاقه آماده می‌کرد. قدردانى شما از او این بود که ظرف غذایتان را روى زمین می‌انداختید و همه جا را کثیف می‌کردید.

ق٤. وقتى چهارساله بودید، او به دست شما چندمداد رنگى داد. قدردانى شما از او این بود که روى دیوارهاى اتاق و میزغذاخورى خط می‌کشیدید.

٥. وقتى پنج‌ساله بودید، او لباس‌هاى قشنگ به تن شما می‌پوشاند. قدردانى شما از او این بود که خود را در نزدیکترین خاک و گِلى که پیدا می‌کردید می‌انداختید.

٦. وقتى شش ساله بودید، او براى شما یک توپ خرید. قدردانى شما از او این بود که آن را به شیشه همسایه ‌کوبیدید.

٧. وقتى هفت ساله بودید، او شما را به مدرسه برد. قدردانى شما از او این بود که داد می‌زدید:«من نمیام! من نمیام!»

٨. وقتى هشت ساله بودید، او به دست شما یک بستنى داد. قدردانى شما از او این بود که آن را روى لباس خود ریختید.

٩. وقتى نه ساله بودید، او شما را به کلاس آموزش موسیقى فرستاد. قدردانى شما از او این بود هیچگاه تمرین نمی‌کردید.

١٠. وقتى ده ساله بودید، او با ماشین شما را همه جا می‌رساند، از استادیوم ورزشى تا مدرسه تا جشن تولد دوستتان تا ... قدردانى شما از او این بود که از ماشین پیاده می‌شدید و پشت سرتان را نگاه هم نمی‌کردید.

١١. وقتى یازده ساله بودید، او شما و دوستتان را به سینما می‌برد. قدردانى شما از او این بود که از او می‌خواستید در ردیف جداگانه بنشیند.

١٢. وقتى دوازده ساله بودید، او به شما هشدار می‌داد که بعضى فیلم‌ها یا برنامه‌هاى تلویزیون را تماشا نکنید. قدردانى شما از او این بود که صبر می‌کردید تا او از خانه بیرون رود.

١٣. وقتى سیزده ساله بودید، او به شما پیشنهاد می‌کرد که موى سرتان را اصلاح کنید. قدردانى شما از او این بود که به او می‌گفتید از مُد چیزى نمی‌فهمد.

١٤. وقتى چهارده‌ساله بودید، او هزینه سفر یکماهه شما را در تعطیلات تابستان پرداخت کرد. قدردانى شما از او این بود که حتى یک نامه هم برایش ننوشتید.

١٥. وقتى پانزده ساله بودید، او از سرکار به خانه بازمی‌گشت و در انتظار استقبال شما بود. قدردانى شما از او این بود که در اتاقتان را قفل می‌کردید.

١٦. وقتى شانزده ساله بودید، او منتظر یک تلفن مهم بود. قدردانى شما از او این بود که مدتى طولانى تلفن را اشغال نگهداشته بودید و با دوستتان حرف می‌زدید.

١٧. وقتى هفده ساله بودید، او در جشن فارغ‌التحصیلى دبیرستان شما گریه کرد. قدردانى شما از او این بود که به او توجهى نکردید و تمام شب را با دوستانتان گذراندید.

١٨. وقتى هجده ساله بودید، او به شما رانندگى یاد داد و اجازه داد ماشینش را برانید. قدردانى شما از او این بود که هر وقت فرصت پیدا می‌کردید کلید ماشینش را یواشکى بر می‌داشتید و می‌رفتید.

١٩. وقتى نوزده ساله بودید، او هزینه‌هاى دانشگاه شما را می‌پرداخت، شما را با ماشین به دانشگاه می‌رساند، کیف شما را حمل می‌کرد. قدردانى شما از او این بود که ٥٠ متر مانده به دانشگاه از ماشین پیاده می‌شدید و با او خداحافظى می‌کردید تا جلوى دوستانتان خجالت نکشید.

٢٠. وقتى بیست‌ساله بودید، او از شما درباره دوستانتان سوال می‌کرد. قدردانى شما از او این بود که به او می‌گفتید «به تو مربوط نیست».

٢١. وقتى بیست‌ویک ساله بودید، او به شما شغل‌هایى را براى آینده‌تان پیشنهاد می‌کرد. قدردانى شما از او این بود که به او می‌گفتید: «من نمی‌خواهم مثل تو بشم.»

٢٢. وقتى بیست‌ودوساله بودید، او براى فارغ‌التحصیلى شما از دانشگاه یک مهمانى ترتیب داد. قدردانى شما از او این بود که از او خواستید شما را به مسافرت یک ماهه خارج از کشور بفرستد.

٢٣. وقتى بیست‌وسه‌ساله بودید، او براى آپارتمان شما یک دست مبل خرید. قدردانى شما از او این بود که به دوستانتان می‌گفتید چقدر این مبلمان زشت است.

٢٤. وقتى بیست‌‌وچهارساله بودید، او با نامزد شما ملاقات کرد و از شما درباره برنامه آینده‌تان سوال کرد. قدردانى شما از او این بود که با صداى بلند داد زدید: «مادر، خواهش می‌کنم!»

٢٥. وقتى بیست‌وپنج ساله بودید، او به هزینه‌هاى عروسى شما کمک کرد، در مراسم عروسی‌تان گریه کرد و به شما گفت که عمیقاً عاشق شماست. قدردانى شما از او این بود که به یک شهر دیگر نقل مکان کردید.

٢٦. وقتى سی‌ساله بودید، او به شما در مورد تربیت بچه‌تان نصیحت کرد. قدردانى شما از او این بود که به او گفتید «زمانه دیگر عوض شده است.»

٢٧. وقتى چهل ساله بودید، او به شما تلفن کرد و روز تولّد یکى از نزدیکان را یادآورى نمود. قدردانى شما از او این بود که به او گفتید «من الان خیلى سرم شلوغ است.»

٢٨. وقتى پنجاه ساله بودید، او بیمار شد و به مراقبت شما نیاز داشت. قدردانى شما از او این بود که او را به خانه سالمندان فرستادید.

٢٩. و ناگاه، یکروز او به آرامى از دنیا رفت و تمام کارهایى که می‌توانستید بکنید و نکرده بودید مثل صاعقه به قلب شما فرود آمد.

اگر او هنوز در کنار شماست، هرگز فراموش نکنید که او را بیشتر از همیشه عاشقانه دوست بدارید.

و اگر نیست، عشق بی‌قید و شرط او را به یاد آورید.