هیچکس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه ولی من حداقل می تونم بهش یاد بدم وقتی که شکست با لبه های تیزش دست اونی که دلمو شکسته رو نبره .
روزی یک مرد ثروتمند پسر کوچکش را به روستایی بزرگ برد تا به آن نشان دهد که مردم آنجا چقدر
فقیرند.آنها یک شبانه روز آنجا ماندند.در بازگشت و پایان سفر مرد از پسرش پرسید:چه چیزی از این سفر
یاد گرفتی؟پسر گفت:فهمیدم که ما٬ در خونمون یه سگ داریم ولی اینا ۴ تا.ما در حیاتمان یه فواره داریم
ولی اینا رودخانه ای دارندکه نهایت ندارد.ما در حیاتمان فانوس های تزئینی داریم ولی اینا ستارگان را
دارند.................ممنونم پدر تو به من نشان دادی که چقدر فقیریم.........
سلام دوست من
ممنون که بهم سر زدی
و ببخشید که دیر اومدم
بسیار جالب و خواندنی بود
امیدوارم که همیشه موفق باشی
فعلا بای.
سلام دوست من
ممنون که بهم سر زدی
و ببخشید که دیر اومدم
بسیار جالب و خواندنی بود
امیدوارم که همیشه موفق باشی
فعلا بای.
عجب پسر با حالی بوده چه ضد حالی به باباش زده
سلام
خوبی؟
اون جمله اولت قشنگ بود
..... دوسش داشتم (:
شاد باشی عزیز
ممنون از حضورت عزیز
سلام
برنامه ی این هفته مثل هفته ی پیش فقط 2 برابر!
سلام
نمی خوای لینکم کنی؟؟؟؟
خیلی وقته منتظرما
باسلام
خیلی ممنون از اظهار لطفت نسبت به وبلاگ من کاشکی میگفتی چه چیز وبلاگ من عالیه
راستی چرا اندازه وبلاگ تو از نظر عرض صفحه غیر استاندارده و باید جلو عقبش کرد
به امید دیدار مجدد
سلام
راستش افتخار آشنایی با شما رو نداشتم ولی از روی ادب برای تشکر از بازدیدتو اومدم . وبلاگ زیبایی دارید
البته من اون مطلب عشق مادر رو بیشتر پسندیدم ٬ با اینکه یه منبع لاتین داره ولی خیلی به امروز خیلی از ما ها شبیهه
ممنون از حضور گرمتون
تا دوباره
سلام
ممنون از حضور همیشه سبزت ،
احساس میکنم مثل یه کبوتر تو آسمون صاف در حال پروازم .....
موفق باشى
سلام وبلاگ خوبی داری.آفرین متنت خیلی خوب بود.
سلام
این گلا چقدر خوشگلن
اون خرسای عاشق هم خیلی بامزه ن
داستان جالبیه البته من قبلا شنیده بودم ولی خیلی آموزنده س
من آپم