امانت خدا بر زمین مانده بود . آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد ، قول نخستین و بیعت اولین را
پیامبر گفت: ای آدمیان! ای آدمیان!این امانت از آن شماست. بر دوشش کشید.
این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.
پس به یاد آورید انسان را و دشواریش را.
اما کسی به یاد نیاورد. پیامبر گفت: عشق است.عشق است که بر زمین مانده است.
مجال، اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد.
اما کسی به عشق نیندیشید.
پیامبر گفت: آنچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی. امتحان است.
و تنها پاسخ به آزمون زندگی ، زیستن است، زیستن.
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت .
زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد.
آنگاه خدا گفت:به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه می دهیم...
گزیده ای از یادداشت های
عرفان نظری آهاری