امانت خدا بر زمین مانده بود . آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد ، قول نخستین و بیعت اولین را
پیامبر گفت: ای آدمیان! ای آدمیان!این امانت از آن شماست. بر دوشش کشید.
این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.
پس به یاد آورید انسان را و دشواریش را.
اما کسی به یاد نیاورد. پیامبر گفت: عشق است.عشق است که بر زمین مانده است.
مجال، اندک است و فرصت کوتاه.
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد.
اما کسی به عشق نیندیشید.
پیامبر گفت: آنچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی. امتحان است.
و تنها پاسخ به آزمون زندگی ، زیستن است، زیستن.
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت .
زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد.
آنگاه خدا گفت:به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه می دهیم...
گزیده ای از یادداشت های
عرفان نظری آهاری
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
مدتها بود حال و حوصله نداشتم ...... خب چی میشه کرد . این روزها اینقدر مشکلات زیادشده که گاهی اوقات ادم خنده اش نمیاید دیگه
اما راستش داشتم فکر میکردم این خانمها توی هر سنی برای خودشون عالمی دارند .... در مورد ازدواج هم همینطور .... چی برای خودشون فکر میکنند و چی پیش میاید .....
دختر 18 ساله : به قول خودش انقدر خواستگار داره که نمی دونه کدومش رو انتخاب کنه فعلا قصد ازدواج نداره می خواد درس بخونه .
دختر 22 ساله : او یک شاهزاده با یک قصر می خواد ادعا می کنه که خیلی واقع بینه ولی ؟؟؟؟؟مرد ایده آل او باید پول دار خوش قیافه مشهور همیشه در حسابش پول به اندازه کافی باشه وسخاوت مند او باید شوخ طبع، ورزشکار، شیک پوش، رمانتیک و شـنونده خوبی باشد. بله خصوصیات و صفات آن مرد بسیار طولانی است. دخـتر مـردی را میخواهد که او را بپرستد و او را با گذاشتن گلها، هدایا و دادن وعده عشق ابدی و جاویدان تـبدیل به الهه گرداند . .
دختر 32 ساله : کم کم داره بوی ترشی می یاد دیگه فقط یه مرد خوب می خواد لازم نیست ورزشکار و خوش تیپ و.. باشه یه کار خوب با حقوق مکفی خونه ماشین و حساب بانکی داشته باشه و غذاهایی که دختر درست می کنه رو تحمل کنه کافیه .
دختر 42 ساله : تنها یه مرد می خواد (بیچاره ترشید )یه مرد معمولی که ستاره سینما نباشه ورزشکار نباشه اگه یه شکم گنده هم داشت عیب نداره کچل هم بود عیبی نداره فقط یه شوهر باشه .
دختر 52 ساله : او فقط می خواهد... هر چی بود باشه دختر باید خیلی شانس بیاره که مردش انقدر ترسناک نباشه که نوه هاش رو بترسونه راه توالت رو هنوز به یاد داشته باشه دندون مصنوعی هاش رو یادش باشه کجا گذاشته .
دختر 72 ساله : تعجب نکنید بعضی دخترا تا این سن هم عمر می کنن ولی مطمئن نیستم مردمورد علاقش هنوز نفس بکشه .
خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد خیانت تنها این نیست که دستت را در خفا در دست دیگری بگذاری خیانت میتواند جاری کردن اشک بر دیدگان معصومی باشد دل آدمها مثل یک جزیره دور افتاده است اینکه کی واسه اولین بار پا به این جزیره میزاره مهم نیست مهم اون کسیه که هیچ وقت جزیره را ترک نکنه... |
قابل توجه آقا پسر ها اما زیاد خوشحال نشین بعدا در مورد آقا پسر ها می نویسم
| ||
|
هیچکس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه ولی من حداقل می تونم بهش یاد بدم وقتی که شکست با لبه های تیزش دست اونی که دلمو شکسته رو نبره .
روزی یک مرد ثروتمند پسر کوچکش را به روستایی بزرگ برد تا به آن نشان دهد که مردم آنجا چقدر
فقیرند.آنها یک شبانه روز آنجا ماندند.در بازگشت و پایان سفر مرد از پسرش پرسید:چه چیزی از این سفر
یاد گرفتی؟پسر گفت:فهمیدم که ما٬ در خونمون یه سگ داریم ولی اینا ۴ تا.ما در حیاتمان یه فواره داریم
ولی اینا رودخانه ای دارندکه نهایت ندارد.ما در حیاتمان فانوس های تزئینی داریم ولی اینا ستارگان را
دارند.................ممنونم پدر تو به من نشان دادی که چقدر فقیریم.........
امان از دست این ادمهای
بخونید جالبه
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود: نامهای به خدا
|
سلام دوستان گلم
صداش رو در نیارین من مطلب زیر رو از وبلاگ یه دوست گپی کردم ....راستش من از این چیزها زیاد بلد نیستم اما وقتی خوندم دیدم راست گفته هان ......والله شما هم بخونین البته خیلی زیاد هست اما خب یه کمی هم وقت گرانبهای خودتون رو به این وبلاگ اختصاص بدین بد نیست